سرگذشت من 3
 
دنیای آرومه من
فرقی نمی کنه دختر باشی یا پسر همین که بادل کسی بازی نکنی خیلی مردی
شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : اجی فرشته       

حالا دیگه می دونستم که اونی که بهش یه حس خاص دارم منو دوست داره ولی با این وجود نمی تونستم محکم بگم باشه تو برو سر بازی من منتظرت می مونم به همون دوستم گفتم بهش بگو ببینم چی میشه... دوستم گفت برو خودتا لوس نکن من که میدونم گلوت پیشش گیره چرا اذیت میکنی گفتم هنوز مطمئن نیستم دوستم قضیه بهاره رو ازش پرسیده بود اونم گفته بود اره زنگ میزنه به من ولی من جوابشو نمی دم وتهدیدش کردم اگه یه بار دیگه زنگ بزنی به بابا وبرادرت میگم همین چیزی بینشون نیس فرشته لگد به بختت نزن می دونی که مجید خیلی پسره خوبیه ...گفتم باشه من که حالا حالا قصد ازدواج ندارم  اونم بره سر بازی تا چی پیش بیاد وقتی این حرفا زدم کلاس اول دبیرستان بودم

بعدش پسره خواهر شوهر عمه ام اومد خواستگاری اه اه یه پسری که من انقدر ازش بدم میومد با اون چشای هیزش ادمو قورت می داداسمش سعید بودتنها چیزی که داشت بابای پول داری بود قیافه هم یه کم داشت اونکه پر مسلم بود بابام هم مخالف بود این هنوز مجرده دایی یکی از همکلاسی هام بود

به مامانم که گفتم مامان توروخدا هر کسه دیگه ای اومد به من نگو بزار باخیال راحت درسمو بخونم من الان هیچ خری رو قبول نمی کنم  گفت باشه

دوباره انگار پچ پچ مامان بابا شروع شده بود ومن متوجه شدم کسه دیگه ای اومد بعد تلفن زنگ زد من گوشی رو برداشتم یه دختر خانوم پشت خط بود گفت الو سلام منزل اقا رضا گفتم بله بفرمایید بعد گفت گوشی بعد دادا دست یه مرد مسن گفت: الو سلام گفتم سلام بفرماید گفتم اقارضا خونه اس گفتم بله گفت شما دخترشی گفتم بله گفت زنده باشی دخترم میشه گوشی رو بدی به بابات گوشی رو دادم وبابا وکماکن لبخند روی لب بابای من وبه من نگاه میکرد ومیگفت والا اقا اسماعیل من که حرفی ندارم اما بچه مون الان کوچیکه باید درسشو بخونه میگه اسم هیچ کسو نیارین پیشم قبل از شماهم چن تایی اومدن وبابا لحظه ای معکث کرد وگفت والا میگم که حاضر نیس حتی ببینه که طرف چه شکلیه میگه فعلا هیچ کس منم خوشحال که بابام اینطوری جواب میده بعد که گوشی رو قطع کردن بابام گفت ناراحت شدا گفتم اقا اسماعیل دیگه این کجا بوده گفت می رفتی خونه عمه اینا مغازه اقا اسماعیل رو ندیدی پسرش چن باری که پیش باباش بوده تورو دیده بوده  گفتم خاک تو سرش تنها بایک نگاه؟از اون به بعد خونه عمه خیلی کم میرفتم .مامانم پرسید چن سالش بود بابام گفت 27 سال گفتم وووووووووو سن بابای منو داره خداروشکر اینم تموم شد داشتین اینجا رو از اونجایی که نمی خواستم بفهمم خودم کوشی رو برداشته بود  این اقا هم ازدواج کرد با همون همکلاسیم که داییش اومده بود به هر کسی که گفتم تفاوت سنی مون زیاد یارفت کوچکتر از منو گرفت یا همسن خودمو نمی دونم میخواستن چیو ثابت کنن؟؟؟؟؟ هان اینو بگم یه بار تو خیابون دیدمش مامانم گفت این پسره ااقا اسماعیل گفتم چی اینه این که بهش میگن ابی بلک فک کن من با این مزدوج میشدم اون موقع بچمون شطرنجی میشد سیاه وسفید

مجید رفته بود سر بازی ومن خیلی وقت بود تو محلمون ندیده بودم یه جورایی دلم تنگ شده بود براش بعد یه بار یه فال عطسه گرفتم دیدم نوشته 32 سختی در راه داری گفتم یا علی چه راه سختی ...

یه بار دیگه خونه نشسته بودم که ارزو نوه عمو بابا بهم زنگ زد گفت می تونی تا 10 دیقه دیگه بیای ارایشگاه تو محلتون گفتم باشه ولی واسه چی گفت تو بیا کارت دارم .منو بگو دلم دلمو میخورد که یعنی چیکارم داره اماده شدم ورفتم ارزو هم تازه رسیده بود بعد بهم گفت که احسان بهم زنگ زده که بیام بهت بگم یکی از دوستاش هست خیلی ازت خوشش اومده میخواد بدونه اگه تو راضی هستی که باخانواده اش بیاد گفتم ووو ترسیدم بابا گفتم چیکارم داره ارزو این بود کارت گفتم اصلا نمی شناسمش که نظری بدم گفتم احسان عکسشو داده که بیارم ببینی به خدا نگاه به عکس نکردم ببینم چه شکلیه مشناسمش یانه فقط پرسیدم کجا منو دیده که من ندیدمش گفت همسایه مامان بزرگته اکثر موقع ها که میومدی اونجا تورو دیده بعد از احسان امارتو گرفته ببینه چطور دختری هستی وحالا میگه فقط تو گفتم نه ارزو اولا تو این کارا باید بزرگترا دخالت داشته باشم  ومن این حرف را نشنیده میگرم بعدم من الان بچه ام اومدم خونه مامی گفت ارزو چیکارت داشت گفتم هیچی کار مهمی نبود یه چن ساعت بعدش نشسته بودم دیدم زن عموم زنگ زد (خواهر ارزو میشه)بعد یه کم حرف گفت احسان یه دوست داره ماه هم اخلاق هم قیافه خونه کار همه چیش خوبه گفتم بله در جریانم ارزو خانوم گفتن منم جوابمو بهش دادم گفت پس چرا احسان به من گفت بگم گفتم نمی دونم  گفت فرشته قبول کنه پسره خیلی خوبه گفتم الان منو چه به این حرفا من باید به درسم برسم گفتم نکنه عمو هم درجریانه گفت هنوز نگفتم بهش ...با تمام این تعریفا اصلا کنجکاو نشده بودم ببینم طرف کیه چه شکلیه اما مثل اینکه پسره ول کنم نبود فک کرده بود من دارم ناز می کنم این بار مامانشو فرستاده بود مامانشو قبلا دیده بودم ولی نمی دونستم پسرش کیه اومده بود اجازه بگیره که بیان خواستگاری شروع به حرفای تکراری منم خیلی خجالت میکشیدم خیلی استرش داشتم هرچی میگفتیم یه چی دیگه جوابمونا میداد قرار شد فکرامونا بکنیم بعد بهشون خبر بدیم مامی هم انگار خوشش اومده بود فقط میگفت مادرش یه کم بدجنسه باباهم میشناختش ومیگفت پسره خوبیه بزار بیاد ببینش شاید خوشت اومد ومن میگفتم اصلا حرفشو نزنین بابا نمی خوام الان نامزد باشم انقدر از دست من خسته شدین میخواین راحت بشین بابا میخندید ومیگفت نه بابا ما خیر صلاح تورو میخوایم میخوایم خوشبخت بشی هیچی یه کم خودمو لوس کردمو چشمامو پر اشک که وقتی زنگ زدن بابا گفت دخترم میگه من میخوام الان فقط درسمو بخونم ....از دست این یکی هم راحت شده بود یه ان به مجید فک کردم که الان چقدر داره تو سربازی سختی میکشه تا ادم بشه .ولی هنوز مجرده این پسره براش دعا کردم بهتراز من قسمتش بشه احسان میگفت چیکار کردی با دوست من فرشته؟؟؟  تقصیر من چی خب من کسه دیگه ای رو دوس داشتم  ایشاالله اونم سر عقل میاد ویکی رو انتخاب می کنه من به خاطر این فرد خیلی عذاب وجدان دارم دوس دارم قبل از من ازدواج کنه  من بعد این قضیه کمتر میرفتم خونه مامانبزرگم.

به خودم که نمی تونستم دروغ بگم چون مجید تو زندگیم بود با اینکه هیچ ارتباطی نداشتیم اما نمی تونستم به کسه دیگه ای نگاه کنم

این حکایت همچنان باقی است...

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

سلااااااام به تویی که وب منو برای وب گردی انتخاب کردی مرسی از چشمای قشنگت اسمم فرشته اس من این وب رو برای دله خودم درست کردم اینجا دنیای دخترونه ی منه واگه اون چیزایی که میخواستی توش ببینی نبود به بزرگی خودت ببخش اینجا دنیای منه وهرچی که دوست داشتم رو میزارم واین وب هرچهار شنبه اپ میشه اگه واقعا واقعا از وبم خوشت اومد برام نظر بزارولی اگه قراره الکی بنویسی که وبت خوبه خواهشن این لطف رو درحق من نکن. تو زندگیم ازدوتا چیز بدم میاد یکی دروغ ویکی بدقولی اولی به این خاطر که منو ادم احمقی فرض کرده که بهم دروغ گفته (هرچن اگه یه نفر بهم دروغ بگه برای اینکه جلوم ضایع نشه هیچ وقت به روش نمی یارم که دروغ گفتی)از دومی بدم میاد چون برام ارزش قائل نشده و بدقولی کرده. راستی نه عشق نه دوست پسر نه شماره نه شوهرنه چیز دیگه ایی میخوام اما با اغوش باز استقبال می کنم از دوستی های معمولی ولی عمیق وقتی با کسی دوست میشم تا تهش باهاشم اهان راستی می تونید ازم مشاوره بگیرن تو روابطتون حداقل اگه نتونم کمکم کنم می تونم شنونده باشم امتحان کنید کلا دوستام وقتی تو روابطشون به مشکل بر می خورن میان سراغم در اخر شاد باشید وخالق شادی
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای دخترونه ی من و آدرس ajifereshte.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 53577
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1

align="center">